خود لطف بود چندان اي جان که تو داري

شاعر : خاقاني

دارند بتان لطف نه چندان که تو داريخود لطف بود چندان اي جان که تو داري
دستارچه زان زلف پريشان که تو داريبر مرکب خوبي فکني طوق ز غبغب
زرين شود آن گوي گريبان که تو داريبالله که عجب نيست گر از تابش غبغب
اي من مگس آن شکرستان که تو داريبر شکرت از پر مگس پرده چه سازي
هم مورچه‌ام بر سر آن خوان که تو داريگفتي که برو گر مگسي برننشيني
وين نيست عجب زان سر مژگان که تو داريمژگانت مرا کشت که يک موي نيازرد
تا درد چنم زان سر دندان که تو داريبگشاي به دندان گره از رشته‌ي جانم
دارم سر پاي تو به آن جان که تو داريگفتي که چه سر داري در عشق نگوئي
ميدار به زنهارش از آن سان که تو داريبردي دل خاقاني از آن سان که تو داني